فاطمه رهافاطمه رها، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات خواهر زاده نفسم

لباسای رها

اینم خریدای مامانی وبابایی برا دخمر ی لباس 5تیکه خوشچل  اینم لباس ١٩تیکه رها جون   پتو خرسی رها کیسه خواب سنجابی             ...
19 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

رها ی خاله خاله جوون فردا روزه مادر امروز با زن داییت رفتیم کلی خرید کردیم برا مادرجونت وبی بی جونت مامانی تو هنو قراره بره بخره ولی فک نکنم امشب بتونه بخره آخه تو مامانی رو اذیت کردی مامانی یکم بی حاله خاله جوون امیدوارم سال دیگه باهم بریم برا مامانی ها خرید کنیم راستی نبودی مادرجونیت رو اذیت کردم ازم پرسید برا چی رفتی بیرون  چی خریدی گفتم هیچی روز مادر مباررررررررک ...
18 ارديبهشت 1392

برای عشقم

با من كه باشي هيچي نميخوام  دنيارو بي تو اصلا نميخوام       وقتي تو هستي    قلبم آروم   زندگي كردن با تو آسونه   بي تو من مردم زندگي سخته    هر كي كه با تو باشه خوشبخته ...
18 ارديبهشت 1392

دلتنگی

  ◄►בلتنگتـــ ڪـﮧ مے شوم   פֿوבم را בر آینـﮧ مے بینم   و בر چشمـانـم   تــو را تماشا مے ڪنم   ڪی مے شود   از آب و آینـﮧ ها برخیزے   و پیش בست هاے פֿـالیـم   بنشیــنے (؟)ܓܨ............................       ...
18 ارديبهشت 1392

چقدر قلبت زیباست

      چقدر قلبت زیباست روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی،امواجی از یاد تو را میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی همنفسمی، ای که با تو یک نفس عاشقم همزبانمی، ای...
18 ارديبهشت 1392

شیطون خاله

خاله جووون امروز مامانی رو خیلی اذیت کردی وقتی از سر کار اومد نفس نداشت حرف بزنه همش گریه میکرد   خاله هم کلی  جلو خودش گرفت تا گریه نکن خاله جوون توروخدا مامانی رو اینقد اذیت نکن گناه داره رها ی خاله زودی بیا همه چشم ب راهتن ...
18 ارديبهشت 1392

کوهنوردی خاله

سلام دردونه  خاله امروز خاله بادایی سلمان وزن داییت رفت کوهنوردی واای خاله جون نمیدونی هنوز دو قدم ازکوه نرفته بودم بالا خسته شدم وگریه ام گرفته بود خلاصه ب هر زوری بود رفتم بالا وقی رسیدم بالای کو یه مار از جلوم رد شد اینقد ترسید آخه یکی نبود ب من بگه تپل تورو چ به کوهنوردی بالاخره ساعت2اومدیم خونه تا ساعت 7خوابیدم تمام بدنم درد میکنه نمیتونم راه برم  نمیدونم فردا چطو برم دانشگاه ...
18 ارديبهشت 1392